معرفی کتاب داستان های شاهنامه برای کودکان
کتاب داستان های شاهنامه برای کودکان برگرفته از داستان های شاهنامه فردوسی است درآن سعی شده است به زبان ساده و روان به نکات مهم و مورد نظر شاعر توجه شود و اصل داستان ها همانگونه که مورد نظر فردوسی بوده است به نثر روان درآید تا خوانندگان از خواندن آن لذت برده و علاقه مند به این اثر ارزشمند پارسی شوند.
شاهنامه نگاهبان راستین سنت های ملی و شناسنامه قوم ایرانی است شاید بدون وجود این اثر بزرگ بسیاری از عناصر مثبت فرهنگ آبا و اجدادی ما در طوفان حوادث تاریخی نابود می شد و اثری از آنها به جا نمی ماند.
شاهنامه روایت نبرد خوبی و بدی است و پهلوانان، جنگجویان این نبرد دائمی در هستی اند، دیدگاه فردوسی و اندیشه حاکم برشاهنامه همیشه پشتیبان خوبی ها در برا بر ستم و تباهی است.
ایران که سرزمین آزادگان به شمار می رود همواره مورد آزار و اذیت همسایگانش قرار می گیرد زیبایی و شکوه ایران نیز آن را در معرض رنج ها و سختیهای گوناگون قرار می دهد و از این رو پهلوانانش با تمام توان به دفاع از هستی این کشور و ارزشهای ژرف انسانی مردمانش بر می خیزند و در این راه جان خود را نیز فنا می کنند.
برخی از پهلوا نان شاهنامه نمونه متعالی انسان هایی هستند که عمرشان را در اختیار همنوعان خود قرار داده اند پهلوانانی همچون فریدون، سیاوش، کیخسرو، رستم، گودرز و طوس از این دسته اند.
مشخصات کتاب داستان های شاهنامه برای کودکان
- نویسنده ابوالقاسم فردوسی
- ناشر آتیسا
- تعداد جلد 8
- موضوع کودک و نوجوان
- مناسب برای تمامی گروه های سنی
- شابک 978-600-8399-68-1
خلاصه کتاب
5 داستان کوتاه از کتاب داستان های شاهنامه برای کودکان
زال یکی از داستان های شاهنامه
سام از ھمسر زیبایش صاحب کودکی بسیار زیبا میشود ولی تمام موی سر و مژگان و بدن او چون برف سفید بود. سام از ترس سرزنش مردم کودک خود را به کوه البرز برد. جائی که سیمرغ لانه داشت گذاشت، شاید سیمرغ کودک را بخورد. ولی به فرمان خدا، سیمرغ آن طفل را حفاظت و بزرگ کرد. سالھا گذشت، کودک بزرگ شد با نشانی فراوان از پدر.
سام در خواب دید مردی بر اسبی تازی نشسته، از سوی سرزمین ھندوستان بسوی او میآید و مژده داد که فرزند تو زنده است.
سام پس از نیایش با گروھی به سوی کوه البرز رفت. سیمرغ از فراز کوه سام و گروه او را دید و دانست که در پی کودک آمدهاند. سیمرغ نزد جوان بازگشت و داستان کودکی او را برایش تعریف کرد و گفت اکنون سام پھلوان، سرافرازترین مرد جھان به جستجوی تو آمده.
جوان چون سخنان سیمرغ را شنید غمگین شد. اشک از دیدگان فرو ریخت و به زبان سیمرغ پاسخ داد، زیرا با انسانی ھمکلام نشده بود. سیمرغ گفت: امروز نام تو را دستان نھادم. این را بدان که ھرگز تو را تنھا نخواھم گذارد و تو را به پادشاھی میرسانم. من دل به تو بستهام برای آنکه ھمیشه با تو باشم تعدادی از پر خود را به تو میدھم تا اگر زمانی سختی پیش آمد از پرھای من یکی را به آتش افکنی، در ھمان زمان نزد تو خواھم آمد.
داستان سیاوش و سودابه
سیاوش از ازدواج زنی از سلاله گرسیوز با کیکاووس زاده شد. از آنجا که دربار، جایی مناسب برای پرورشِ سیاوش نبود؛ کیکاووس، سیاوش را به رستم سپرد تا وی را بپرورد و بیاموزد. رستم، در زابلستان، سیاوش را آیینِ سپاهراندن و کشورداری آموخت و برخی از شایستهترین ویژگیهای خود همچون سوارکاری، تیراندازی، پرتاب کمند، شکار و همچنین هنرهای اخلاقی را به وی منتقل ساخت.
پس از آنکه سیاوش از زابلستان به کاخِ پدر بازآمد، کاووس وی را نواخت و به شادیِ آمدنِ فرزند جشنی برپا کرد. سیاوشِ خوشچهره چنان است که همه از زیبایی وی همچون یوسف، حیرانند. از سویی دیگر، روحیات اخلاقی نیک از جمله پاکدامنی و شرم نیز از ویژگیهای بارز وی است.
سودابه دختر شاه هاماوران و همسر کیکاووس، پس از بازگشت سیاوش و دیدن او شیفته سیاوش شد. چنانکه در نهان، پیکی به سوی سیاوش فرستاد و او را به شبستان شاهی فراخواند اما سیاوش نپذیرفت.
روزی دیگر، سودابه نزد کیکاووس رفت و از وی دستوری خواست که سیاوش را به شبستان بفرستند تا وی از میان دختران همسری برای خود برگزیند. سیاوش نیز به ناچار و برای اطاعت از دستور پدر به شبستان رفت. سودابه پس از رفتن دختران از زیبایی سیاوش تعریف کرده و به سیاوش پیشنهاد رابطه داد که با امتناع سیاوش روبرو شد …
گرد آفرید و سهراب از زیباترین داستان های شاهنامه
گُردآفرید نخستین شیرزن حماسه ملی ایران است. گردآفریدِ دلربا و چالاک با این که در شاهنامه حضوری کوتاه دارد و شکست هم میخورد، بسیار برجسته است و یکی از گیراترین زنان شاهنامه. وی را میتوان مانند فرانک، ارنواز و شهرناز، نمونه زن اصیل ایرانی دانست. او در جنگاوری بیهمتاست.
در رهسپاری سهراب از توران به ایران، هنگامی که وی در جستجوی پدرش رستم است، با او آشنا میشویم. در مرز توران و ایران، دژی به نام سپیددژ هست. گُژدَهَم که یک ایرانی سالخورده است، بر آن فرمان میراند و همواره در برابر دشمن پایداری سرسختانهای میورزد و با این کار، دل همه ایرانیان را به آن دژ امیدوار میسازد. گژدهم پیر، پسری خرد به نام گُستَهَم دارد، و دختری به نام گردآفرید.
سهراب ناچار است پیش از درآمدن به خاک ایران از این دژ بگذرد. در نبرد میان سهراب و هژیر، فرمانده دژ، سهراب بر او پیروز میگردد. سهراب، نخست میخواهد او را بکُشد، اما سپس او را اسیر کرده راهی سپاه خود میکند. آگاهی از این رویداد، دژنشینان را سراسیمه میسازد، اما گردآفرید چنان این را مایه ننگ میداند که بر آن میشود خود به نبرد او رود …
داستان رستم و سهراب ، معروف ترین داستان های شاهنامه
روزی رستم برای شکار به نزدیکیهای مرز توران میرود، پس از شکار به خواب میرود. رخش که رها در مرغزار مشغول چرا بوده توسط چند سوار ترک به سختی گرفتار میشود. رستم پس از بیداری از رخش اثری جز رد پای او نمیبیند. در پی اثر پای او به سمنگان میرسد. خبر رسیدن رستم به سمنگان سبب میشود بزرگان و ناموران شهر به استقبال او بیایند.
رستم ایشان را تهدید میکند چنانچه رخش را به او بازنگردانند، سر بسیاری را از تن جدا خواهد کرد. شاه سمنگان از او دعوت میکند شبی را دربارگاه او بگذراند تا صبح رخش را برای او پیدا کنند. رستم با خشنودی میپذیرد.
در بارگاه شاه سمنگان رستم با تهمینه روبرو میشود و عاشق او میشود و او را توسط موبدی از شاه سمنگان خواستگاری میکند. فردای آن روز رستم مهرهای را به عنوان یادگاری به تهمینه میدهد و میگوید چنانچه فرزندشان دختر بود این مهره را به گیسوی او ببندد و چنانچه پسر بود به بازو او. پس از آن رستم روانه ایران میشود و این راز را با کسی در میان نمیگذارد.
فرزندی که تهمینه به دنیا میآورد پسری است که شباهت بسیار به پدر دارد. پس از چندی که سهراب، جوانی تنومند نسبت به همسالان خود شده است، نشان پدر خود را از مادر میپرسد. مادر حقیقت را به او میگوید و مهره نشان پدر را بر بازوی او میبندد و به او هشدار میدهد که افراسیاب دشمن رستم از این راز نباید آگاه گردد. سهراب که آوازه پدر خود را میشنود، تصمیم میگیرد که ابتدا به ایران حمله کند و پدرش را به جای کاووس شاه برتخت بنشاند و پس از آن به توران برود و افراسیاب را سرنگون سازد …
رستم و اشکبوس
پس از مرگ فرود و شکستهای پی در پی سپاه ایران از سپاه توران که در پایان منجر به محاصره ایرانیان در کوه هماون گردید، ناچار شدند رستم را به یاری در میدان نبرد فرابخوانند. با ورود رستم به میدان نبرد و گفتههای امیدوار کننده او با نیروهای خودی و حرکتهای روانی او با اشکبوس و کاموس و چنگش، در نبردهای تن به تن، نوار پیروزیهای تورانیان در دامان کوه هماون پاره شد و سرآغاز پیروزیهایی برای ایرانیان گردید و پایانش شکست و نابودی دشمن بود که منجر به کشته شدن افراسیاب فرمانروای مقتدر توران زمین گردید.
گودرز و دیگر سران ایران به پیشباز رستم رفتند و با غم و اشک برای کشتگان شهید مانند بهرام در میدان نبرد، با امید به فردا سپاه دشمن را برای رستم اینگونه بیان کردند:«از چین، هند، سقلاب و روم بجز ویرانه باقی نمانده است.»
رستم ایرانیان را دلداری میدهد و مانند همیشه آنها را به یاری خداوند یکتا امیدوار میکند و برای آنها از خستگی خود و اسبش رخش نامور سخن میگوید. از آنها میخواهد آن روز را شکیبایی کنند تا خستگی از تن خودش و اسبش بیرون رود.
سپس رستم و همراهانش جهت رفع خستگی، شب را به استراحت میپردازند تا فردا چه پیش آید و خود او میگوید جز ذات پروردگار کسی از فردا خبر ندارد …
پیشنهاد دشت کتاب
دشت کتاب –
ممنون از نظر شما
دشت کتاب –
سپاس بابت نظراتتون
خانم کریمی –
تا حالا توجه کردید در شاهنامه تمام روش های رزم و ابزار جنگ توضیح داده
مجید نصیری –
عاشق شاهنامه هستم همش درس زندگی و خیلی هم شیرین