کتاب رمان تنگسیر اولین نوشته ی صادق چوبک است. این داستان کاملا واقعی است و فیلمی برگرفته از این رمان نیز ساخته شده است. نام تمام شخصیت های این رمان واقعی هستند. محدودی این رمان در بوشهر،تنگستان و دواس می گذرد. مردی ساده، با ایمان و مهربان به نام زائر محمد شخصیت اصلی کتاب رمان تنگسیر است. عده ای از شهر نشینان ساکن در بندر دارایی زائر محمد را به امانت گرفته و تمام اموال او را خرج کردند. پساز این جریان زائر محمد به فکر انتقام می افتد. تنها یک راه داشت که می تواست با درست کاری و ابرو داری انتقام بگیرد. با همسر و دو قرزندش خدافظی کرد و رفت.
بر خلاف دیگر کاراکتر های نوشته شده ب قلم صادق چوبک، زائر محمد کار را به خدا واگذار نکرد. با جوانمردی و با ایمان محکم آماده ی انتقام شد و به دنبال حق خود رفت. در کتاب رمان تنگسیر اتفاق های سخت پشت سر هم قرار دارد ه باعث چالش های جذاب می شود. این رمان به 18 زبان ترجمه است. یک شاهکار در رمان های فارسی است.
قسمتی از کتاب کتاب رمان تنگسیر
هوای آبکی بندر همچون اسفنج آبستنی هرم نمناک گرما را چکه چکه از تو هوای سوزان ور می چید و دوزخ شعل ور خورشید تو آسمان غرب یله شده بود و گردی از نم بر چهره داشت. جاده «سنگی»، کشید و آفتاب تو مغز سرخورده و سفید و مارپیچ از بوشهر ب بهمنی دراز رو زمین خوابیده بود. جاده خالی بود. سبک بود. داغ و خاموش بود. سفیدی آفتاب بیابان با سایه ی یک پرنده سیاه نمی شد.
«کنار مهنا» گرد گرفته و سوخته و خاموش با برگ های ریز و تیغ های خنجریش برزخ و خشمگین کنار جاد نشسته بود. همه می دانستند ک این درخت نظر کرده است و هرکس از پهلوی آن می گذشت، چه روز و چه شب، بسم الهی زیر لب میگفت و آهسته رد می شد. این «کُنار» خان اجنه و پریان بود ک خیلی از مردم بوشهر قسم می خوردند ک عروسی و عزای پریان را در میان شاخه های آن ب چشم دیده بودند.
سایه پهن تبدار کُنار محمد را ب سوی خود کشید و نیزه های سوزنده خورشید را از فرق سر او دور کرد، پیراهنش به تنش چسبیده بود و از زیر ململ نازکی که به تن داشت موهای زبر پر پشت سیاهش تو عرق تنش شناور بود. تو سایه «کُنار» که رسید ایستاد و به نیزه های مویین خورشید که از خلال شاخ و برگا تو چشمش فرو می رفت نگاهی کرد و بعد کنده کلفت پرگره آنرا ورانداز کرد و گرفت نشست بیخ کنداش و به آن تکیه زد. یک برگ تکان نمی خورد. سایه خفه سنگین «کُنار» رو دلش فشار می آورد.
بیخ ریش موهای سرش میسوخت و مغز استخوانش میجوشید. کلاهش را که از برگ خرما بافته شد بود و لب نداشت، از سرش برداشت و گذاشت رو زمین. سرش را خاراند و ماسه های نرم ک لای موهاش بود زیر ناخن هایش نشست. نگاش تو شاخ و برگ « کُنار» کند و کو میکرد. میخواست ببیند آیا برگی تکان می خورد یا نه.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.