معرفی کتاب عشق سال های وبا نوشته گابریل گارسیا مارکز
کتاب عشق سال های وبا ، اثری جاودان و وصفناپذیر از گابریل گارسیا مارکز، یکی از عاشقانههای معروف جهان رمان است. باید گفت در میان آثار گوناگون مارکز، صدسال تنهایى، پاییز پدر سالار، عشق در سال هاى وبا، کسى به سرهنگ نامه نمى نویسد و ژنرال در هزارتوهاى خود، اهمیت و ارزش ویژهاى دارند.
در کتاب عشق سال های وبا ، فلورنتینو جوانی لاغر اندام و نحیف از خانواده ای متوسط است. او در کودکی پدرش را از دست داده است و با مادرش زندگی میکند. در جوانی در تلگرافخانه مشغول کار میشود و وقتی برای رساندن یک تلگراف به خانه ای وارد میشود با دیدن دختر خانواده (فرمینا) عاشق او میشود. فرمینا که مادرش را در کودکی از دست داده است با پدرش زندگی میکند. پدرش ثروتمند است اما پیشینه شغلی مشکوکی دارد، از خانواده اشراف نیست اما خیالهای خاصی برای ازدواج دخترش با خانواده های با اصل و نسب دارد و او را به مدرسه غیر انتفاعی میفرستد.
مدرسه ای که به دختران خانوادههای محترم هنر کدبانوگری میآموزد. فلورنتینو اهل مطالعه و صاحب قلم است (کتابخوانی که در طی سالهای سال کتابخوانی هرگز نفهمید چه کتابی خوب است و چه کتابی بد) و قبل از اظهار عشق به اندازه یک کتاب نامه عاشقانه ارسال نشده، به معشوقش نوشته است. اما بالاخره به کمک دیگران ابراز عشق صورت میپذیرد و جوانههایی از عشق دوطرفه پدید میآید.
پس از بازگشت و مواجهه دو عاشق، فرمینا ناگهان احساس میکند که عشقی نسبت به فلورنتینو ندارد لذا قضیه را تمام مینماید! پس از این ماجرا سر و کله ضلع سوم داستان یعنی دکتر خوونال اوربینو پیدا میشود. دکتر اوربینو جوانی است از خانوادهای اشرافزاده که برای تحصیل علم طب به اروپا رفته و با کولهباری از علم و کلاس و انگیزه به شهر خود بازگشته است…
مشخصات کتاب عشق سال های وبا
- نویسنده گابریل گارسیا مارکز
- مترجم پردیس فتحی
- ناشر راه معاصر
- تعداد جلد 1
- موضوع رمان
- مناسب برای بزرگسالان
- شابک 978-600-6585-79-6
- وزن 442 گرم
- قطع رقعی
- تعداد صفحات 453 صفحه
- نوع جلد شومیز
نقد و بررسی کتاب
در قسمتی از کتاب عشق سال های وبا می خوانیم : روزی خوونال حرفی به فرمینا زده بود که حتی تصور آن برای زن غیر ممکن بود، افرادی که عضوی از بدنشان را از دست می دهند، از درد، خارش، و انقباض عضله رنج میرند، آن هم در محلی که آن عضو وجود خارجی ندارد.
حالا او هم پس از مرگ شوهرش… کتاب عشق سال های وبا نوشته گابریل گارسیا مارکز و ترجمهی پردیس فتحی است. ناشر دربارهی کتاب آورده است: کتاب حلقهای است، یک حلقه ماجرا را که میخوانی، حلقه باز میشود و با ماجرایی بزرگتر، تکان دهندهتر، زیباتر و غمگینتر رو در رو میشوی. شخصیت های اصلی رمان هر کدام داستان خود را تعریف میکنند و در کنار داستان خویش با داستان شخصیت دیگر داستان رو در رو میشویم، شخصیت دیگر راوی میشود و داستان پیش می رود تا همه چیز شکل بگیرد: داستانی از اواخر قرن نوزدهم تا اوایل قرن بیستم.
از گذشته تا گذشته: همه چیز در هم محو میشود و سرانجام دو عاشق به هم میرسند، بعد از پنجاه و سه سال و هفت ماه و یازده روز و شب به هم میرسند که در یک کشتی، روی رودخانه، با هم، برای هم باشند و عشق بورزند و دیگر هیچ چیزی مهم نباشد: تا آخر عمر مهم نباشد. در بخشی از داستان میخوانیم: فلورنتینو آریثا، پس از آن که فرمینا داثا عشقش را رد کرده بود، حتی برای یک لحظه هم از فکر او بیرون نرفته بود. مرد به رغم چندین عشق طولانی و پر مخمصه، یکبند فقط به او فکر کرده بود و پنجاه و یک سال و نه ماه و چهار روز سپری شده بود …
قسمتی از کتاب عشق سال های وبا
آن وقت نام گورستان وبا عوض شد و آن را قبرستان گل سرخ نامیدند. بعد شهرداری که عقلش کمتر از عوام بود داد تمام بوتههای گل سرخ را شبانه از ریشه در آوردند و روی سردر گورستان نوشتند :«قبرستان عمومی»
مرگ مادر بار دیگر فلورنتیو آریثا را به وسواس عادات خود افکند: اداره، ملاقات با عشاق همیشگی و بازیکردن دومینو در باشگاه تجارت. همان خواندن کتابهای عاشقانه و همان رفتن به قبرستان در روزهای یکشنبه. در آن یکنواختی داشت میپوسید؛ همان چیزی بود که آن قدر از آن وحشت داشت، چیزی که به هرحال نگذاشته بود متوجه گذر زمان بشود.
یک روز یکشنبه در ماه دسامبر، وقتی فهمید بوتههای گل سرخ مغلوب قیچیها شدهاند، روی تیرهای چراغ برق که تازه نصب کرده بودند، متوجه چند پررستو شد و یکمرتبه دریافت که چه زمان طولانیای از مرگ مادر و به قتل رسیدن المپیا سوئلتا گذشته است. آری، چه مدت زمانی از آن ماه دسامبر گذشته بود، از زمانی که در یک بعد از ظهر، فرمینا داثا برای او نامهای فرستاده بود و در آن به او قول داده بود تا ابد دوستش خواهد داشت.
در ادامه کتاب کتاب عشق سال های وبا می خوانیم :
تا آن موقع خیال کرده بود که زمان فقط برای دیگران میگذرد و نه برای او. همان یک هفته پیش بود که در خیابان به زوجی برخورد کرده بوذ که به خاطر نامههای عاشقانهی او با هم ازدواج کرده بودند و فرزندارشدشان که پسر تعمیدی خودش بود را نشناخته بود. چهرهاش گلگون شده و با همان ستایش اقرار آمیز همیشگی مسئله را حل کرده بود:«ماشالله، چه بزرگ شدهای!»
همان طور به زندگی ادامه میداد، حتی پس از آن که جسمش اعلام خطر میکرد، چون مثل تمام کسانی که لاغر مردنی هستند همیشه بسیار سالم بود. ترانزیتو آریثا خیلی قبل از آنکه حافظهاش مغشوش شود، مدام میگفت:«تنها مرض پسر من وبا بوده و بس.» طبعا عشق را با وبا عوضی گرفته بود. به هرحال در اشتباه بود چون او در خفا، شش مرتبه سوزاک گرفته بود، گرچه پزشکش میگفت شش بار نبوده و همان یک دفعه بوده که بار دیگر عود میکرده است…
پیشنهاد دشت کتاب
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.