معرفی کتاب قصر اثر فرانتس کافکا
کتاب قصر اثر فرانتس کافکا روایت مردی به نام «ک» است که وارد دهکدهای میشود که در بالاترین نقطهاش قصری قرار گرفته است. رییس قصر زندگی مردم دهکده را تحت نظر دارد ولی هیچ یک از مردم نه حق ورود و یا دسترسی به قصر را دارند نه میدانند که آنجا چه خبر است. و البته به این موضوع هم خو گرفتهاند. «ک» میتواند نشانگر یا مخفف اسم خود کافکا باشد. چون در رمان محاکمه هم شخصیت اصلی کتاب «ک» است.
ما از همان ابتدا وارد دنیایی می شویم که شرایط عجیب، پیچیده و متناقضی دارد. همه میدانند برای ورود به قصر باید حتما جواز داشته باشند، ولی کسی به دنبال جواز نیست و حتی نمیدانند که این جواز را از چه راهی میتوانند به دست بیاورند.
آقای «ک» ظاهرا و طبق گفته خودش به عنوان یک مساح به آنجا دعوت و استخدام شده است. ولی از قصر نامه ای مبنی بر این میرسد که اشتباهی رخ داده و آنها اصلا نیازی به مساح نداشتهاند! در واقع او محکومانه وارد سفری شده که انتها و هدفی در پی ندارد و باید بدون دستاورد برگردد. حال او در برزخی مانند یک محکوم و مظلوم گرفتار است و برای دانستنِ چرای کار دست و پا میزند. او نمی داند کجاست و برای چه؟ او به اینجا دعوت شده در حالی که پذیرفته نمیشود.
مشخصات کتاب قصر
- نویسنده فرانتس کافکا
- مترجم محدثه موحدی
- ناشر آسو
- تعداد جلد 1
- موضوع رمان
- مناسب برای بزرگسالان
- شابک 978-600-8755-17-3
نقد کتاب
کتاب قصر که توسط فرانتس کافکا، نویسنده ی اهل چکسلواکی نوشته شده است. این رمان هم از نظر حجم و هم از نظر اعتبار بزرگترین کار فرانتس کافکا به شمار میآید. این رمان که مثل سایر آثار کافکا به زبان آلمانی نوشته شده است، رمانی است ناتمام که مرگ زودهنگام او در چهل و یک سالگی (۱۹۲۴) به او این فرصت را نداد تا آن را به پایان برساند.
قصر در شکل کنونی اش در ۲۰ فصل نگارش یافته است که فصل پایانی همان فصل ناتمام مانده است؛ از روی نشانه هایی می توان حدس زد که احتمالاً همان فصل بیستم می بایست آخرین فصل باشد و رمان بعد از آن چندان ادامه نمی یافته است. داستان از آنجایی آغاز می شود که کاف شبا هنگام وارد دهکده ای میشود که قصر در آن واقع است.
به مهمان خانه ای پناه می برد تا استراحت کند اما می خواهند او را از آنجا برانند به این دلیل که می گویند هر کس بخواهد وارد دهکده شود یا در آنجا بماند می بایست از قصر اجازه گرفته باشد. کاف مدعی می شود که شغلش مسّاحی است و با درخواست خودِ قصر به آنجا آمده است. پس از زنگ زدن ابتدا این ادعا تکذیب می شود و سپس تأیید می گردد و در واقع قصر کاف را به مسّاحی می پذیرد.
از فردا صبح که در پی آن است تا هر طور شده به قصر برود و گویا شرح وظایفش را بپرسد و مشغول کار شود ولی تا پایان کتاب در این کار کامیاب نمی شود. کاف در روز دوم گرفتار عشق و عشوه ی فریدا (دختری در مهمان خانه آقایان) میشود و با او رابطه برقرار میکند و قرار میشود که با هم ازدواج کنند. از اینجا به بعد، تک تک فصل های رمان… .
گزیده ای از کتاب قصر
- مخالفتی که آدم تو دنیا به آن برمیخورد بزرگ است و هرچه آدم جویای هدفی برتر باشد، این مخالفت بزرگتر میشود.
- البته که من بی خبرم، این حقیقتی استوار است. اما دست کم مزیت بیخبری را که جرئت بیشتر است به من میدهد و به این سبب من حاضرم این بیخبری و عواقب وخیمش را مدتی تا زورم میرسد تاب بیاورم. اما این عواقب بهراستی دامنگیر هیچ کس جز خود من نمیشود.
- به نظر ک. چنان نمود که انگار عاقبت آن مردم همه رابطههاشان را با او گسیختهاند و انگار حالا او بهراستی آزادتر از پیش بود، و مختار بود اینجا در این محل که معمولا برایش ممنوع بود تا هر وقت که دلش بخواهد منتظر بماند، و چنان آزادیای به دست آورده بود که هیچ کس دیگری در به دست آوردن آن کامیاب نشده بود. و انگار هیچ کس جرئت نداشت به او دست بزند یا براندش یا حتا با او حرف بزند. ولی _ این باور دست کم به همان اندازه نیرومند بود _ انگار همان گاه هیچ چیز بیمعناتر، هیچ چیز نومیدانه تر از این آزادی، این انتظار این آسیب ناپذیری نبود.
- قبل از آنکه تو را بشناسم گمگشته بودم. هیچ کی قبولم نمیکرد، و تا میخواستم با کسی گرم بگیرم، بهم تشر میزد که بروم پی کارم. و وقتی میتوانستم آسایشی پیدا کنم، پیش کسانی بود که میخواستم از دستشان بگریزم.
- تصمیمهای اداری مثل دخترهای جوان خجالتیاند.
- بله، مانع هست، شک هست، سرخوردگی هست، اما اینها همان طور که هممان میدانستیم به معنای آن است که تو چیزی را بدون پرداختنِ بهایش گیر نمیآوری و باید برای هرچیز جزئی بجنگی. این دلیل بیشتری است برای آنکه به جای افسرده بودن، سربلند باشی.
در ادامه کتاب قصر می خوانیم
- او دل و جرئت لازم را ندارد. دل و جرئت دادن به او در حکم آن است که بهش بگوییم برحق است، که باید همانطور که تا حالا انجام داده است ادامه بدهد. اما این درست همان طریقی است که او از آن به هیچ چیز دست نخواهد یافت. اگر چشمهای کسی را بسته باشند هرچه دل و جرئت بهش بدهی که از میان نوار خیره نگاه کند هرگز چیزی نخواهد دید. فقط موقعی میتواند ببیند که نوار را از چشمهایش بردارند. بارناباس کمک لازم دارد، نه دل و جرئت.
- ما از چیزی در آینده هراسی نداشتیم. ما از زمان حال رنج میکشیدیم، و بهواقع مجازاتمان را میدیدیم.
- مادرمان از همهمان ضعیفتر بود، احتمالا به خاطر آنکه نه فقط غصههای مشترکمان بلکه غصه خصوصی هرکداممان را خورده بود.
- دلهایی هم وجود دارند که ناحساس و سختاند و هیچ احساس احترامی نرمشان نمیکند. آیا حتا شب پره، مخلوق بیچاره، وقتی روز میآید، شکاف آرامی نمیجوید و آنجا دراز نمیکشد و آرزو نمیکند که میتوانست ناپدید شود و غصه میخورد که نمیتواند؟
- او چگونه آدم عجیبی بود؟ سعی در به دست آوردنِ چه چیز داشت. چه بودند این چیزهای مهمی که مشغولش میداشتند و وادارش میکردند که نزدیکترین چیزها، بهترین چیزها، زیباترین چیزها را از یاد ببرد؟
- او مساح بود. آن شاید چیزی بود، پس او چیزی آموخته بود، ولی اگر آدم نمیدانست با آن چه بکند پس آن هیچی نبود.
چه اهمیت داشت که او شاید کمی لاغر بود، کمی پیر بود، که میشد موهای تمیزتر از موهای او تخیل کرد؟ اینها در قیاس با آنچه او واقعا بود چیزهای ناچیزی بودند و هرکس که این کاستیها آشفتهاش میکرد، فقط نشان میداد که ارج چیزهای بزرگتر را نمیشناسد.
پیشنهاد دشت کتاب
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.