رمان سمفونی مردگان نوشته ی عباس معروفی در سال 2001 جایزه ای از بنیاد انتشارات ابی فلسفی سوپرکامپ دریافت کرده است. پسر جوانی که شاعر است، شخصیت اصلی داستان است. شاعر جوان با پدر سنتی خود به مشکل می خورد. در کتاب سمفونی مردگان یک حادثه از چند نفر روایت می شود. افراد مختلف دردسر های یک فرد روشن فکر را در دهه های ی 10 تا 30 روایت می کنند.
یک خانواده ی مرفه در تبریز چهار فرزند دارند. یوسف، آیدا، آیدین و اورهان نام فرزندان این خانواده است. یوسف از زمان کودی تنها کاری که انجام میداد خوردن و خوابیدن بود. زمانی که حمله ی روس آغاز شد یوسف برای تقلید حرکت چتربازان روسی خود را از یک بلندی پرت کرد. آیدا وآیدین فرزندان دو قلوی این خانواده برخلاف اورهان مطابق با میل پدر خود رفتار نمی کردند. به همین دلیل اورهان فرزند نور چشمی خانواده است.
آیدا دختر توانا و سر زنده ای و درس خوان است. اما تنها کاری که می تواند انجام دهد این است که در خانه منتظر خواستگار بنشیند. سرانجام یک خواستگار آبادانی توجه آیدا را جلب می کند. خواستگار آیدا فردی تحصیل کرده و مرفه است ک درد شرکت نفت مشغول به کار است. پدر خانواده با این ازدواج مخالف است اما آیدا بدون اجازه ی پدر ازدواج می کند. هر چند که عاقبت خوشی برای آیدا و فرزندش در این کتاب نوشته نشده است. می توان گفت تمام افراد خانواده از سرانجام خوب دور هستند.
رقابت آیدین واورهان یک داستان طولانی دارد. آیدین یک فرد با سواد است که دنبال ترقی است و محبت مادر را دارد. اورهان مانند پدر خو ب سنت ها پای بند است و فرزند محبوب پدر است. بعد از این که یوسف اسیب دید پدر می خواست آیدین به مغازه برود و در کنار خودش مشغول به کار شود. هر چند که آیدین درس را به تجارت در کنار پدر ترجیح میداد. اورهان به علاقه ی ایدین نسبت به درس و کتاب حسادت می کرد. هم چنین تصور می کند بر خلاف آیدین برای حجره زحمت زیادی کشیده است.
قسمتی از کتاب سمفونی مردگان
دود ملایمی زیر طاق های ضربی و گنبدی کاروانسرای آجیل فروش ها لمبر می خورد و از دهانه جلوخان بیرون می زد. ته کاروانسرا چند باربر در
یک پیت حلبی چوب می سوزاندند و گاه اگر جرئت می کردند که دستتان را از زیر پتو بیرون بیاورند تخمه هم می شکستند. پشت سرشان در جایی مثل دخمه سه نفر در پاتیل های بزرگ تخمه بو می دادند. دود و بخار به هم می آمیخت، و برف بند آمده بود. همه چراغ ها و حتی زنبوری ها روشن بوده و کاروانسرا از دور به دهکده ای در مه شبیه بود. سمت راست دالان در حجره خشکبار معتبر؛ دو مرد به گرمای چراغ زنبوری روی میز دل داده بودند. پشت میز اورهان اور خانی نشسته بود در کنارش ایاز پاسبان.
ایاز پاسبان پنجشنبه ها به حجره می آمد، روی صندلی بزرگی می نشست و پاهاش را می گذاشت روی چهارپایه کوچک, عرق پیشانی اشی را پاک می کرد – چه تابستان و چه زمستان – و اگر صندلی بزرگ دم دست نبود روی یک گونی تخمه می نشست. می گفت: من با این هیکلی گنده چیری روی صندلی کوچک بنشیشم، هان؟
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.